گزیده آیات قرآن/الجزء الثالث عشر_الجزء الرابع عشر
گزیده آیات قرآن/الجزء الثالث عشر_الجزء الرابع عشر مترجم:آیت الله صادقی تهرانی آیت الله مکارم شیرازی 242 _281 **** سوره ابراهیم **** همانها که زندگی دنیا را بر آخرت ترجیح میدهند؛ و (مردم را) از راه خدا باز میدارند؛ و میخواهند راه حق را منحرف سازند؛ آنها در گمراهی دوری هستند! (3) (مترجم: آیت الله مکارم شیرازی) * کسانی که جویای دوستی این زندگی پستِ نزدیکتر بر زندگی آخرینند و (خود و دیگران را) از راه خدا باز میدارند، و آن را به کژی میجویند. اینانند که در (ژرفای) گمراهی دور و درازی هستند. (3) (مترجم آیت الله صادقی تهرانی) * و چون پروردگارتان اعلام کرد: «اگر بهراستی سپاسگزاری کنید بیچون(جمعیت و نعمت) شما را بهدرستی افزون میکنم و اگر ناسپاسی نمایید، بیگمان(و) بیامان عذاب من بسی سخت است.» (7) (مترجم آیت الله صادقی تهرانی) * و (همچنین به خاطر بیاورید) هنگامی را که پروردگارتان اعلام داشت: «اگر شکرگزاری کنید، (نعمت خود را) بر شما خواهم افزود؛ و اگر ناسپاسی کنید، مجازاتم شدید است!» (7) (مترجم: آیت الله مکارم شیرازی) * مَثَل کسانی که به پروردگارشان کافر شدند؛ کردارهایشان به خاکستری میماند که بادی تند در روزی طوفانی بر آن وزید. از آنچه به دست آوردهاند هیچ (بهرهای) نمیتوانند برد. این است همان گمراهی دور و دراز. (18) (مترجم آیت الله صادقی تهرانی) * و مَثَل سخنی ناپاکیزه همچون درختی ناپاکیزه است (که) از روی زمین کنده شده (و) هیچ پایداری ندارد. (26) (مترجم آیت الله صادقی تهرانی) * خدا کسانی را که ایمان آوردند، در زندگی دنیا و در آخرت با سخن استوار (توحید) پایدار میگرداند. و خدا ستمگران را بیراه میگذارد. و خدا هر کاری بخواهد انجام میدهد. (27) (مترجم آیت الله صادقی تهرانی) * آیا سوی کسانی که (شکر) نعمت خدا را به کفر تبدیل کردند و قوم خود را به سرای هلاکت فرو آوردند، ننگریستی؟ (28) (مترجم آیت الله صادقی تهرانی) * به [آن] بندگانم که ایمان آوردهاند بگو (که) نماز را بر پا دارند و از آنچه به ایشان روزی دادیم، پنهان و آشکارا انفاق کنند، پیش از آنکه روزی فرا رسد که در آن نه داد و ستدی باشد و نه دوستیها و همبستگیهایی. (31) (مترجم آیت الله صادقی تهرانی) **** سوره النحل **** انسان را از نطفهای آفرید. پس آنگاه او ستیزهجویی آشکارگر است. (4) (مترجم آیت الله صادقی تهرانی) * انسان را از نطفه بیارزشی آفرید؛ و سرانجام (او موجودی فصیح، و) مدافع آشکار از خویشتن گردید! (4) (مترجم: آیت الله مکارم شیرازی) * پس آیا کسی که میآفریند چون کسی است که نمیآفریند؟ آیا پس (از این نشانهها حقایقی را) به یاد نمیآورید؟ (17) (مترجم آیت الله صادقی تهرانی) * آیا کسی که (این گونه مخلوقات را) میآفریند، همچون کسی است که نمیآفریند؟! آیا متذکّر نمیشوید؟! (17) (مترجم: آیت الله مکارم شیرازی) * و اگر نعمتهای خدا را بشمارید، هرگز نمیتوانید آنها را احصا کنید؛ خداوند بخشنده و مهربان است! (18) (مترجم: آیت الله مکارم شیرازی) * و خدا آنچه پنهان میسازید و آنچه را که آشکار میدارید میداند. (19) (مترجم آیت الله صادقی تهرانی) * معبودهایی را که غیر از خدا میخوانند، چیزی را خلق نمیکنند؛ بلکه خودشان هم مخلوقند! (20) آنها مردگانی هستند که هرگز استعداد حیات ندارند؛ و نمیدانند (عبادتکنندگانشان) در چه زمانی محشور میشوند! (21) (مترجم: آیت الله مکارم شیرازی) * کسانی که صبر کردند و تنها بر پروردگارشان توکل میکنند. (42) (مترجم آیت الله صادقی تهرانی) * خدا مَثَلی زده است: «بندهای مملوک را که هیچ کاری از او بر نمیآید، آیا (او) با کسی که به وی از جانب خود روزی نیکو دادهایم و او از آن در نهان و آشکار انفاق میکند یکسانند؟» سپاس خدای راست. (نه) بلکه بیشترشان نادانی میکنند. (75) (مترجم آیت الله صادقی تهرانی) * و کسانی که ستم کردند هنگامی که عذاب را ببینند (از عذابشان ) کاسته نمیگردد و نه ایشان مهلت مییابند. (85) (مترجم آیت الله صادقی تهرانی) * محققاً خدا به دادگری و نیکوکاری و بخشش به خویشان نزدیکتر فرمان میدهد و از زشتکاری آشکار و (کار) ناپسند و ستم باز میدارد (و) شما را اندرز میدهد، شاید شما (حقایق) را به خوبی یاد آورید. (90) (مترجم آیت الله صادقی تهرانی) * و هنگامی که با خدا پیمان بستید به پیمانتان وفا کنید، و سوگندها (خودی) را پس از استوار کردنشان مشکنید؛ حال آنکه محققاً خدا را بر خود ضامن (و گواه) قرار دادید. بهراستی خدا آنچه را انجام میدهید میداند. (91) و مانند آن زنی نباشید – که رشتهی تابیدهی خود را پس از محکم کردنی از هم گسست – که سوگندهای خود را میان خویش وسیلهی (فریب و) تقلب سازید (به خیال این) که گروهی از گروه دیگر (در داشتن امکانات) افزون باشند. فقط خدا شما را بدین وسیله میآزماید و (نیز) برای اینکه روز قیامت در آنچه اختلاف میکردهاید برای شما آشکار سازد. (92) (مترجم آیت الله صادقی تهرانی) * آنچه نزد شماست نابود میشود و آنچه نزد خداست پایدار است. و همواره کسانی را که شکیبایی کردند به بهتر از آنچه عمل میکردند، همانا پاداش خواهیم داد. (96) (مترجم آیت الله صادقی تهرانی) * هر کس – از مرد یا زن – در حال ایمانش (کار) شایستهای انجام دهد همواره او را بهراستی زندگیای پاکیزه میبخشیم و بهدرستی به آنان بهتر از آنچه انجام میدادند بس پاداش خواهیم داد. (97) (مترجم آیت الله صادقی تهرانی) * هنگامی که قرآن میخوانی، از شرّ شیطان مطرود، به خدا پناه بر! (98) چرا که او، بر کسانی که ایمان دارند و بر پروردگارشان توکّل میکنند، تسلّطی ندارد. (99) تسلّط او تنها بر کسانی است که او را به سرپرستی خود برگزیدهاند، و آنها که نسبت به او [= خدا] شرک میورزند (و فرمان شیطان را به جای فرمان خدا، گردن مینهند) (100) (مترجم: آیت الله مکارم شیرازی) * بیگمان، خدا با کسانی است که پرهیز داشتند و (با) کسانی (است) که (هم)آنان نیکوکارند. (128) (مترجم آیت الله صادقی تهرانی) **** گردآوری:ابوالقاسم کریمی تهران_ورامین 5 فروردین 1399 http://k520.ir/
داستان کوتاه آموزنده_چه کسی میتواند مانع پیشرفت شما شود؟
یک روز وقتی کارمندان به اداره رسیدند، اطلاعیه بزرگی را در تابلواعلانات دیدند که روی آن نوشته شده بود: (( دیروز فردی که مانع پیشرفت شما در این اداره بود درگذشت!!. شما را به شرکت در مراسم تشییع جنازه که ساعت 10 صبح در سالن اجتماعات برگزار می شود دعوت می کنیم . در ابتدا، همه از دریافت خبر مرگ یکی از همکارانشان ناراحت می شدند اما پس از مدتی ، کنجکاو می شدند که بدانند کسی که مانع پیشرفت آن ها در اداره می شده که بوده است . این کنجکاوی ، تقریباً تمام کارمندان را ساعت 10 به سالن اجتماعات کشاند.رفته رفته که جمعیت زیاد می شد هیجان هم بالا رفت. همه پیش خود فکر می کردند:این فرد چه کسی بود که مانع پیشرفت ما در اداره بود؟به هرحال خوب شد که مرد!! کارمندان در صفی قرار گرفتند و یکی یکی از نزدیک تابوت رفتند و وقتی به درون تابوت نگاه می کردند ناگهان خشکششان می زد و زبانشان بند می آمد. آینه ایی درون تابوت قرار داده شده بود و هر کس به درون تابوت نگاه می کرد، تصویر خود را می دید. نوشته ای نیز بدین مضمون در کنار آینه بود: ((تنها یک نفر وجود دارد که می تواند مانع رشد شما شود و او هم کسی نیست جز خود شما. شما تنها کسی هستید که می توانید زندگی تان را متحول کنید.شما تنها کسی هستید که می توانید بر روی شادی ها، تصورات و وموفقیت هایتان اثر گذار باشید.شما تنها کسی هستید که می توانید به خودتان کمک کنید.)) زندگی شما وقتی که رئیستان، دوستانتان،والدینتان،شریک زندگی تان یا محل کارتا تغییر می کند،دستخوش تغییر نمی شود. زندگی شما تنها فقط وقتی تغییر می کند که شما تغییر کنید، باورهای محدود کننده خود را کنار بگذاریدو باور کنید که شما تنها کسی هستید که مسوول زندگی خودتان می باشید. مهم ترین رابطه ای که در زندگی می توانید داشته باشید، رابطه با خودتان است. خودتان امتحان کنید. مواظب خودتان باشید. از مشکلات، غیر ممکن و چیزهای از دست داده نهراسید. خودتان و واقعیت های زندگی خودتان را بسازید. دنیا مثل آینه است http://k520.ir/
وبلاگ شخصی ابوالقاسم کریمی
سلام
آزمون شاه عباس از رجال
نقل است "شاه عباس صفوی" رجال کشور را به ضیافت شاهانه میهمان کرد. دستور داد تا درسرقلیان ها بجای تنباکو، از سرگین اسب استفاده نمایند. میهمان ها مشغول کشیدن قلیان شدند! و دود و بوی پهنِ اسب فضا را پر کرد، اما رجال، از بیم ناراحتی شاه، پشت سر هم بر نی قلیان پُک عمیق زده و با احساس رضایت دودش را هوا می دادند! گویی در عمرشان، تنباکویی به آن خوبی نکشیده اند! شاه رو به آنها کرده و گفت: "سرقلیان ها با بهترین تنباکو پر شده اند، آن را حاکم همدان برایمان فرستاده است." همه از تنباکو و عطر آن تعریف کرده و گفتند:" براستی تنباکویی بهتر از این نمیتوان یافت." شاه به رییس نگهبانان دربار که پکهای بسیار عمیقی به قلیان می زد گفت: "تنباکویش چطور است؟" رییس نگهبانان گفت: "به سر اعلیحضرت قسم، پنجاه سال است که قلیان میکشم، اما تنباکویی به این عطر و مزه ندیده ام!." شاه با تحقیر به آنها نگاهی کرد و گفت: "مرده شوی تان ببرد که بخاطر حفظ پست و مقام، حاضرید بجای تنباکو، پِهِن اسب بکشید و بَه بَه و چَه چَه کنید!"
ادعای خدایی
فرعون پادشاه مصر ادعای خدایی می کرد. روزی مردی نزد او آمد و در حضور همه خوشه انگوری به او داد و گفت: اگر تو خدا هستی پس این خوشه را تبدیل به طلا کن. فرعون یک روز از او فرصت گرفت. شب هنگام در این اندیشه بود که چه چاره ای بیندیشد و همچنان عاجز مانده بود که ناگهان کسی درب خوابگاهش را به صدا در آورد. فرعون پرسید کیستی؟ ناگهان دید که شیطان وارد شد. شیطان گفت: خاک بر سر خدایی که نمی داند پشت در کیست. سپس وردی بر خوشه انگور خواند و خوشه انگور طلا شد! بعد خطاب به فرعون گفت: من با این همه توانایی لیاقت بندگی خدا را نداشتم آنوقت تو با این همه حقارت ادعای خدایی می کنی؟ پس شیطان عازم رفتن شد که فرعون گفت: چرا انسان را سجده نکردی تا از درگاه خدا رانده شدی؟ شیطان پاسخ داد: زیرا می دانستم که از نسل او همانند تو به وجود می آید.
خر مفت و زن زور!!
یک زن و مردی با یک بار گندم که بار خرشان بود و زن نیز سوار بر حر بود و مرد پیاده، داشتند رو به آسیاب می رفتند. سر راه برخوردند به یک مرد کوری. زن تا مرد کور را دید به شوهرش گفت: «ای مرد! بیا و این مرد کور را سوار خر بکن تا به آبادی برسیم، اینجا توی بیابون کسی نیست دستش را بگیره، خدا را خوش نمیاد، سرگردون می شه». مرد از حرف زنش اوقاتش تلخ شد و گفت: «ای زن! دست وردار از این کارهات، بیا بریم». اما زن که دلش به حال او سوخته بود باز التماس کرد که: «نه والله! گناه داره به او رحم کن.» خلاصه مرد قبول کرد و کور را بغل کرد و گذاشت روی خر، پشت زنش. بعد از چند قدمی که رفتند، مرد کور دستی به کمر زن کشید و گفت: «ببینم پیرهنت چه رنگه؟» زن گفت: رنگ پیرهنم گل گلیه و سرخ رنگه». بعد مرد کور دستش را روی پاهای زن کشید و گفت: «تنبونت چه رنگه؟» زن گفت: «سیاهه». بعد دستش را روی شکم او کشید و گفت: «انگار آبستن هستی؟» زن گفت: «بله شش ماهه ام». دیگر حرفی نزدند تا نزدیک آسیاب رسیدند. شوهر زن به مرد کور گفت: «باباجون دیگه پیاده شو تا ما هم بریم گندمهامونو آرد کنیم». اما مرد کور با اوقات تلخی گفت: «چرا پیاده بشم؟» و زن بیچاره را محکم گرفت و داد و فریاد سر داد که: «ای مردم! این مرد غریبه می خواد زنم و بارم و خرم را از من بگیره!! به دادم برسین، به من کمک کنین!» مردم دور آنها جمع شدند و گفتند: «چه روزگاری شده!! مرد گردن کلفت می خواد این کور عاجز و بدبخت را گول بزنه!» بعد به مرد کور گفتند: «اگر این زن، زنت هست پس بگو پیرهنش چه رنگه؟» او گفت: «گل گلیه» بعد بی اینکه کسی از او چیزی بپرسد فریاد زد: «بابا تنبونش هم سیاه، شش ماهه هم آبستنه!» مردم گفتند «بیچاره راس میگه!!» بعد آنها را بردند پیش داروغه. داروغه حکم کرد آن سه نفر را توی سه تا اطاق کردند و در اطاقها را بستند. بعد به یک نفر گفت: «برو پشت در اطاقها گوش بده ببین چی میگن اما مواظب باش آنها نفهمند.» مامور داروغه، اول به پشت در اطاقی که زنک توی آن بود رفت و گوش داد. دید که زن بیچاره خودش را می زند و گریه می کند و می گوید: «دیدی چه بلایی به سر خودم آوردم، همه اش تقصیر خودم بود. شوهر بیچاره ام هرچی گفت ول کن، بیا بریم من گوش نکردم حالا این هم نتیجه اش، خدایا نمی دونم چه بسرم میاد؟ بمیرم برای بچه های بی مادر!» مامور داروغه از آنجا رفت پشت در اطاقی که شوهر زن در آن بود. دید مرد بیچاره دارد آه و ناله می کند و می گوید: «دیدی این زن ناقص عقل چه بلایی به سرم آورد! این کور لعنتی با دروغ و دغل داره صاحب زن و بچه و زندگیم می شه!» مامور، بعد رفت پشت در اطاقی که مرد کور توش بود، دید که کور دارد می زند و می رقصد و خوشحال و خندان است و یک ریز می گوید: «خدا داده ولی کور! ـ خر مفت و زن زور». مامور داروغه که حرف هر سه نفر را شنید رفت پیش داروغه و گفت: «جناب داروغه بیا و ببین که این مرد کور مکار چه خوشحالی می کنه و چه سر و صدایی راه انداخته!» داروغه یواشکی رفت پشت در اطاق و دید یارو دارد می خواند: «خدا داده ولی کور! ـ خر مفت و زن زور» یقین کرد که این مرد در عوض نیکی و محبتی که به او کرده اند نمک ناشناسی کرده. فرمان داد آنها را بیرون آوردند و مرد کور نمک ناشناس را به اسب تور بستند و به بیابان سر دادند و به زن هم گفت: «تا تو باشی که دیگه گول ظاهر را نخوری، این تجربه را داشته باش و همیشه به حرف شوهرت گوش بده!!
من طلاق می خواستم
همسرم داشت غذا را آماده میکرد، دست او را گرفتم و گفتم، باید چیزی را به تو بگویم. غم و ناراحتی توی چشمانش را خوب میدیدم. من طلاق میخواستم. فقط به نرمی پرسید، چرا؟ از جواب دادن به سوالش سر باز زدم. این باعث شد عصبانی شود. آن شب، دیگر اصلاً با هم حرف نزدیم. او گریه میکرد. میدانم دوست داشت بداند که چه بر سر زندگیاش آمده است. من دیگر دوستش نداشتم، فقط دلم برایش میسوخت. با یک احساس گناه و عذاب وجدان عمیق، برگه طلاق را آماده کردم که در آن قید شده بود میتواند خانه، ماشین، و 30% از سهم کارخانهام را بردارد. نگاهی به برگهها انداخت و آن را ریز ریز پاره کرد. زنی که 10 سال زندگیش را با من گذرانده بود برایم به غریبهای تبدیل شده بود. عاشق یک نفر دیگر شده بودم. روز بعد او شرایط طلاق خود را نوشته بود: هیچ چیزی از من نمیخواست و فقط یک ماه فرصت قبل از طلاق خواسته بود. او درخواست کرده بود که در آن یک ماه هر دوی ما تلاش کنیم یک زندگی نرمال داشته باشیم. دلایل او ساده بود: وقت امتحانات پسرمان بود و او نمیخواست که فکر او بخاطر مشکلات ما مغشوش شود. او از من خواسته بود زمانی که او را در روز عروسی وارد اتاقمان کردم به یاد آورم. از من خواسته بود که در آن یک ماه هر روز او را بغل کرده و از اتاقمان به سمت در ورودی ببرم. فکر میکردم که دیوانه شده است. اما درخواست عجیبش را قبول کردم. درمورد شرایط طلاق همسرم با معشوقهام حرف زدم. بلند بلند خندید و گفت که خیلی عجیب است. و بعد با خنده و استهزا گفت که هر حقهای هم که سوار کند باید بالاخره این طلاق را بپذیرد. از زمانیکه طلاق را به طور علنی عنوان کرده بودم من و همسرم هیچ تماس جسمی با هم نداشتیم. وقتی روز اول او را بغل کردم تا از اتاق بیرون بیاورم هر دوی ما احساس خامی و تازهکاری داشتیم. پسرم به پشتم زد و گفت اوه بابا رو ببین مامان رو بغل کرده. اول او را از اتاق به نشیمن آورده و بعد از آنجا به سمت در ورودی بردم. حدود 10 متر او را در آغوشم داشتم. کمی ناراحت بودم. او را بیرون در خانه گذاشتم و او رفت که منتظر اتوبوس شود که به سر کار برود. من هم به تنهایی سوار ماشین شده و به سمت شرکت حرکت کردم. در روز دوم، هر دوی ما برخورد راحتتری داشتیم. فهمیدم که خیلی وقت است خوب به همسرم نگاه نکردهام. فهمیدم که دیگر مثل قبل جوان نیست. یک دقیقه با خودم فکر کردم که من برای این زن چه کار کردهام. در روز چهارم، وقتی او را بغل کرده و بلند کردم، احساس کردم حس صمیمیت بینمان برگشته است. این آن زنی بود که 10 سال زندگی خود را صرف من کرده بود. در روز پنجم و ششم فهمیدم که حس صمیمیت بینمان در حال رشد است. چیزی از این موضوع به معشوقهام نگفتم. هر چه روزها جلوتر میرفتند، بغل کردن او برایم راحتتر میشد. این تمرین روزانه قویترم کرده بود! یکدفعه فهمیدم که چقدر لاغر شده است، به همین خاطر بود که میتوانستم اینقدر راحتتر بلندش کنم. یکدفعه ضربه به من وارد شد. بخاطر همه این درد و غصههاست که اینطور شده است. برای پسرم دیدن اینکه پدرش مادرش را بغل کرده و بیرون ببرد بخش مهمی از زندگیش شده بود. اما وزن سبکتر او باعث ناراحتیم شد. در روز آخر، وقتی او را در آغوشم گرفتم به سختی میتوانستم یک قدم بردارم. پسرم به مدرسه رفته بود. محکم بغلش کردن و گفتم، واقعاً نفهمیده بودم که زندگیمان صمیمیت کم دارد. سریع سوار ماشین شدم و به سمت شرکت حرکت کردم. وقتی رسیدم حتی در ماشین را هم قفل نکردم. میترسیدم هر تاخیری نظرم را تغییر دهد. از پلهها بالا رفتم. معشوقهام که منشیام هم بود در را به رویم باز کرد و به او گفتم که متاسفم، دیگر نمیخواهم طلاق بگیرم. او تعجب کرده بود، گفت: تب داری؟ گفتم متاسفم. من نمیخواهم طلاق بگیرم. زندگی زناشویی من احتمالاً به این دلیل خستهکننده شده بود که من و زنم به جزئیات زندگیمان توجهی نداشتیم نه به این دلیل که من دیگر دوستش نداشتم. معشوقهام یک سیلی محکم به گوشم زد و بعد در را کوبید و زیر گریه زد. از پلهها پایین رفتم و سوار ماشین شدم. سر راه جلوی یک مغازه گلفروشی ایستادم و یک سبد گل برای همسرم سفارش دادم. فروشنده پرسید که دوست دارم روی کارت چه بنویسم. لبخند زدم و نوشتم، تا وقتی مرگ ما را از هم جدا کند هر روز صبح بغلت میکنم و از اتاق بیروم میآورمت. نتیجه داستان: جزئیات ریز زندگی، مهمترین چیزها در روابط ما هستند. خانه، ماشین، داراییها و سرمایه مهم نیست. اینها فقط محیطی برای خوشبختی فراهم میآورد، اما خودشان خوشبختی نمیآورند. سعی کنید دوست همسرتان باشید و هر کاری از دستتان برمیآید برای تقویت صمیمیت بین خود انجام دهید.
مترسک
از مترسکی سوال کردم: آیا از تنها ماندن در این مزرعه بیزار نشدهای؟ پاسخ داد: در ترساندن دیگران برای من لذتی به یاد ماندنی است! پس من از کار خود راضی هستم و هرگز از آن بیزار نمیشوم! اندکی اندیشیدم و سپس گفتم: راست گفتی! من نیز چنین لذتی را تجربه کرده بودم! گفت: تو اشتباه می کنی! زیرا کسی نمی تواند چنین لذتی را ببرد، مگر آنکه درونش مانند من با کاه پر شده باشد!!